در دو ماهگی دختر گلم تصمیم گرفتم براش یه وبلاگ راه بندازیم و این روزهای شیرین زندگیمونو ماندگار کنیم و شاید هم بماند تا روزی بخواند . و در ابتدا هم متنی رو که باباش دیروز براش نوشته رو می ذارم در آن شب , در آن شب رویایی , که برای من تاریکی شی همچو روشنی روز بود و قلبهای سیاه انسانها سفید تر از پارچه حریر , خداوند قدرت نمایی کرد و فرشته کوچکی را با تمام محبتهای مورد نیازش به من و مادرش داد. آری عزیزم , دختر معصوم و پاک من , زمانیکه برای اولین بار چشم گشودی و چشمان همچو مروارید سیاه خود را به صورت من دوختی داستان عشقی را در وجود خود حس کردم عشقی که تا چندی پیش ترسی بزرگ آن را احاطه کرده بود و حال با برق بران چشم تو آن ه...