راه اندازی وبلاگ هانا جونی
در دو ماهگی دختر گلم تصمیم گرفتم براش یه وبلاگ راه بندازیم و این روزهای شیرین زندگیمونو ماندگار کنیم و شاید هم بماند تا روزی بخواند .
و در ابتدا هم متنی رو که باباش دیروز براش نوشته رو می ذارم
در آن شب , در آن شب رویایی , که برای من تاریکی شی همچو روشنی روز بود و قلبهای سیاه انسانها سفید تر از پارچه حریر , خداوند قدرت نمایی کرد و فرشته کوچکی را با تمام محبتهای مورد نیازش به من و مادرش داد.
آری عزیزم , دختر معصوم و پاک من , زمانیکه برای اولین بار چشم گشودی و چشمان همچو مروارید سیاه خود را به صورت من دوختی داستان عشقی را در وجود خود حس کردم عشقی که تا چندی پیش ترسی بزرگ آن را احاطه کرده بود و حال با برق بران چشم تو آن هاله ترس دریده شد و تنها چیزی که باقی ماند عشق محسور در ترس بود که حال آن ترس جای خود را به تفکری جدید و حسی جدید داد که در وصف نگنجد و در لفظ نیاید.
آرزوهای جدید در وجود ما نهادی و ما را با تمام وجود به سمتی کشاندی که تا لحظاتی پیش از آن تصور آنرا نداشتیم.
به فکرمان روح دادی و به جانمان قدرت و به روحمان جانی دوباره
تو نه آنی که خدا دندان دهد نان دهد ! بلکه تو آنی که خدا می داند اگر دندان دهد خون در رگ دو انسان جاری کند و دو انسان زنده اند به زنده بودن تو .
تو ما را با تجربه ای آشنا کردی که پدرانمان و مادرانمان آنرا تجربه کرده اند و حال می دانم که عشق پدرو و مادرم به من په بوده و حال می فهمم که پرا مادرم جان می دهد برای من و چرا پدرم تا آخرین لحظه عمر سخن از من می گوید و برادر و خواهرم
و حال می دانم که چرا مادرم دیوانه وار به ما می نگرد و چشم به ما می بندد و چرا پدر و مادرم هر آنچه در وجود دارند و داشته اند برای ما می دانند .
آری تو تجربه ای هستی جدید , تو تجربه ای هستی پاک و تو تجربه ای هستی که انسان می خواهد هر آنچه در دنیا ندارد به خاطر تو داشته باشد به هر قیمتی و به هر صورتی برای تو می خواهد
کاش بدانی چه در وجود ما نهادی ای گل یگانه ما
کاش بدانی چه در فکر ما کرده ای ای فرشته زیبای ما .